گاه نوشته های یک دبیر ریاضی
 
اینجا وبلاگ ریاضی صدای ما را از اردبیل می شنوید.
امسال متفاوترین سال و متنوعترین رشته ها رو داشتم ،از یک ماه پیش 6 ساعت به عنوان مربی بهداشت به یک دبستان پسرانه می روم.همیشه معتقد بودم که ابتدایی سخترین و حساس ترین مقطع است ولی تا حالا  مدرسه ابتدایی خدمت نکرده بودم این حقیقت رو لمس نکره بودم حالا با گذشت یک ماه این اعتقاد تبدیل به یک ایمان قوی شده است، من که همیشه سروکارم با بچه های راهنمایی و دبیرستان بود در روز اول مدرسه با دیدن بچه های ابتدایی که بعض هاشون هم خیلی ریزه میزه بودن ذوق کرده بودم گاهی حس مادرانه بهم دست می داد و دوست داشتم  تک تکشون رو بغل کنم بسیار دوست داشتنی بودند  و البته شیطون و پرانرژی که رفتارشون در زنگ تفریح مرا واقعا مرا متعجب می کرد زنگ تفریح سالن مدرسه تبدیل می شود به سالن کشتی ،در روز اول که اجازه نمی دادم و از هم جداشون می کردم با لبخند بهم می گفتند که خانوم ما بازی می کنیم نگران نباشید ولی حس مسئولیت منو نگران می کرد که مبادا آسیبی به کسی برسد یا بچه هایی که در سالن می دویدند و آخر سر روی زانو می نشستند و سر می خوردند کل شلوار و دستاشون کثیف می شد(تازه می فهمیدم چرا شلوار پسرم وقتی از مدرسه می اومد اکثرا از زانو به پایین خاکی بود...) تذکر می دادم که اینکارشون اشتباهه ، با تذکرات من بچه ها با تعجب بهم نگاه می کردند انگار این کار همیشگی اینهاست و تذکر من نامعمول بود .جالب بود معاونین از رفتار من متعجب بودند و گاهی با دیدن تعجب من ، تعجب می کردند و می گفتند که حتما تا حالا مقطع ابتدایی خدمت نکردی؟؟اینجا مدرسه پسرانه است و این رفتارها کاملا عادیه خیلی زود عادت می کنی...

هفته پیش اتفاق جالبی برام افتاد که باعث شد این متن رو بنویسم...

هرهفته برای معاینه چشم بچه ها به یک کلاس می روم و پس از بررسی دانش آموزانی که در بیناییشون مشکل دارند به اولیاشون اطلاع می دهم ...هفته پیش زنگ اول آموزگار کلاس سوم نیامده بود فرصت خوبی بود که معاینه چشم رو انجام دهم مطابق معمول تابلو رو به تخته نصب کردم و توضیحات لازم رو دادم. شروع کردم به معاینه ...(در این یک ماه به بعضی از حرفها و شکایات دانش آموزان که اوایل برام خیلی جالب و در عین حال بچگانه بود عادت کرده بود حرفهایی که هچ وقت در دوره دبیرستان نشنیده بودم ولی مطمئنا برای خود دانش آموزان مهم بود...) چند دقیقه ای نگذشته بود که شکایات شروع شد بچه ها هرچند دقیقه کنارم میزم می اومدند و ...

- خانوم ! عباس منو هل داد...                 - حتما متوجه نشده ، باهاش حرف می زنم...

- خانوم! امیر رضا از دفترش یک ورق کند...    - پسرم شاید ورقش خراب شده بوده...

- خانوم! شایان پاکنم رو برداشته...          - پسرم آلان بهت پس می ده برو یه بار دیگه خواهش کن...

- خانوم!مهیا بهم فحش داد                - کار خیلی بد کرده 

- خانوم! حسام نشسته جای من ...   

و...   

نمی دونم معلم خودشون با چنین شکایاتی چطور برخورد می کنه ولی من هچ تجربه ای در این مورد نداشتم و سعی می کردم عصبانی نشم و با آرامش جواب بدم و اونم به آرامش دعوت کنم و مشکلش رو با عقل و منطق حل کنه و منجر به درگیری نشه ...از طرز نگاه بچه ها به راحتی می تونستم بفهمم که اونا انتظار باز خورد شدیدتری از من داشتند و من هچ برخوردی از کسی که شکایت می کردند نمی کردم...

و نفر آخر در حالیکه یک انگشتش رو به نشانه اجازه بلند کرده بود اومد کنار میزم ...

- خانوم اجازه ! مهدی می گه خانوم گیجه!!!!!

لبخند بر روی لبانم نشست ...دانش آموز همینطور که دستش بالا بود و با تعجب نگام می کرد نشست.


برچسب‌ها: خاطرات من
نوشته شده در تاريخ سه شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۶ توسط پیله ور
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک