هفته پیش اتفاق جالبی برام افتاد که باعث شد این متن رو بنویسم...
هرهفته برای معاینه چشم بچه ها به یک کلاس می روم و پس از بررسی دانش آموزانی که در بیناییشون مشکل دارند به اولیاشون اطلاع می دهم ...هفته پیش زنگ اول آموزگار کلاس سوم نیامده بود فرصت خوبی بود که معاینه چشم رو انجام دهم مطابق معمول تابلو رو به تخته نصب کردم و توضیحات لازم رو دادم. شروع کردم به معاینه ...(در این یک ماه به بعضی از حرفها و شکایات دانش آموزان که اوایل برام خیلی جالب و در عین حال بچگانه بود عادت کرده بود حرفهایی که هچ وقت در دوره دبیرستان نشنیده بودم ولی مطمئنا برای خود دانش آموزان مهم بود...) چند دقیقه ای نگذشته بود که شکایات شروع شد بچه ها هرچند دقیقه کنارم میزم می اومدند و ...
- خانوم ! عباس منو هل داد... - حتما متوجه نشده ، باهاش حرف می زنم...
- خانوم! امیر رضا از دفترش یک ورق کند... - پسرم شاید ورقش خراب شده بوده...
- خانوم! شایان پاکنم رو برداشته... - پسرم آلان بهت پس می ده برو یه بار دیگه خواهش کن...
- خانوم!مهیا بهم فحش داد - کار خیلی بد کرده
- خانوم! حسام نشسته جای من ...
و...
نمی دونم معلم خودشون با چنین شکایاتی چطور برخورد می کنه ولی من هچ تجربه ای در این مورد نداشتم و سعی می کردم عصبانی نشم و با آرامش جواب بدم و اونم به آرامش دعوت کنم و مشکلش رو با عقل و منطق حل کنه و منجر به درگیری نشه ...از طرز نگاه بچه ها به راحتی می تونستم بفهمم که اونا انتظار باز خورد شدیدتری از من داشتند و من هچ برخوردی از کسی که شکایت می کردند نمی کردم...
و نفر آخر در حالیکه یک انگشتش رو به نشانه اجازه بلند کرده بود اومد کنار میزم ...
- خانوم اجازه ! مهدی می گه خانوم گیجه!!!!!
لبخند بر روی لبانم نشست ...دانش آموز همینطور که دستش بالا بود و با تعجب نگام می کرد نشست.
برچسبها: خاطرات من

