همیشه فکر می کنم کاش مدارس ما جوی داشتند که دانش آموزان به اجبار نمی آمدند بلکه برای آمدن به مدرسه لحظه شماری می کردند. کاش برای شنیدن صدای زنگ آخر و اتمام کلاسها لحظه به لحظه ساعت را نگاه نمی کردند ، از بودن در مدرسه لذت می بردند و با اشتیاق در کلاس ها حاضر می شدند .کاش لابه لای دروس ریاضیات ، فیزیک ، شیمی و زیست و تاریخ و... درسی به نام شادی وجود داشت...
شاید اواسط ترم اول بود دانش آموزی ویدئویی را در اینستاگرام برای من فرستاده بود که در آن معلم و دانش آموز باهم بازی می کنند، یک ظرفی روی میز قرار داده اند و در فاصله یک یا یک و نیم متری ایستاده اند هر کدام یک ماژیک یا خودکاری را در ظرف می اندازند و قبل از انداختن خودکار شرطی را بیان می کنند مثلا " این را می اندازم اگر در ظرف افتاد فلان کار را باید انجام دهی " در ویدئویی که برای من ارسال شده بود اکثر شرط ها مربوط به درس و مدرسه و کلاس بود.
از بازی خوشم آمد تصمیم گرفتم در فرصت مناسب این بازی را با دانش آموزان خودم انجام دهم . مدرسه فعلا به صورت حضوری و غیرحضوری اجرا می شود و زمان یک و نیم ساعته ما تبدیل به یک ساعت شده است. هیچ فرصتی در زنگ ریاضی وجود ندارد برای مباحث ریاضی کمبود وقت داریم چه برسد به بازی ! منتظر ماندم...
برچسبها: خاطرات من
ادامه مطلب

